بر چرخ سحرگاه یکی ماه عیان شد


از چرخ فرود آمد و در ما نگران شد

چون باز که برباید مرغی به گه صید


بربود مرا آن مه و بر چرخ دوان شد

در خود چو نظر کردم خود را بندیدم


زیرا که در آن مه تنم از لطف چو جان شد

در جان چو سفر کردم جز ماه ندیدم


تا سر تجلی ازل جمله بیان شد

نه چرخ فلک جمله در آن ماه فروشد


کشتی وجودم همه در بحر نهان شد

آن بحر بزد موج و خرد باز برآمد


و آوازه درافکند چنین گشت و چنان شد

آن بحر کفی کرد و به هر پاره از آن کف


نقشی ز فلان آمد و جسمی ز فلان شد

هر پاره کف جسم کز آن بحر نشان یافت


در حال گذارید و در آن بحر روان شد

بی دولت مخدومی شمس الحق تبریز


نی ماه توان دیدن و نی بحر توان شد